محل تبلیغات شما



آفتاب صبح پنج شنبه
آه.
برگشتم به عکس های مان. احساس کدام عکس زیباتر است؟ عشق در کدامیک بیشتر هویداست؟ هرچه قدر نگاهشان می کنم و فکر میکنم، به جوابی نمی رسم. چطور توانستی از بین شان انتخاب کنی و چاپ کنی؟! والبته که چه کار خوبی کردی.
عکس مان در قاب کوچک نقره ای اش، جا خوش کرده و چشمم را می نوازد.
 خودت بگو در مسجد نصیر الملک شیراز دوست داشتنی، جز نوای دوست داشتن، چه صدایی می آمد؟
بگو در بحثی که همان روز بالا گرفت، در اشک هایمان، چه صدایی می آمد؟
آه.
دلم می‌خواهد هر قدمی که با تو باشد، هر جای شهر که باشد،هر بحثی، هر لبخندی، هر خنده ی از ته دلی، هر گریه ای، هر آغوشی و حتی هر بازگشتن به خانه ای، برایت جز "دوستت دارم" پیغام دیگری نداشته باشد.
یاد پیچ و خم های هدایت و معدل بخیر.


پنجشنبه ای که گذشت، بعد از مدت ها "زندگی کوتاه است" را تمام کردم. همیشه در حق کتاب ها کم لطفی میکنم؛ آن قدر که حس میکنم دلشان می شکند از این همه خوانده نشدن. یعنی کتاب ها هم حس دارند؟ بنظرم دارند. وگرنه این قدر قوی نبودند، این قدر زیبا نبودند، این قدر "کتاب" نمی شدند.
همان روز میخواستم سراغ "ن کوچک" بروم اما ترسیدم.از خودم میترسم. از اینکه از عهده ی این نسخه ی کوچک انگلیسی اش برنیایم خیلی می ترسم. نکند بازش کنم و بعد رهایش کنم؟ آه.
"ن کوچک" بدان که خیلی دلم می‌خواهد بخوانمت. بدان که خیلی از خودم نا امیدم.
میدانم که بخشی از مُردگی ای که این روزها به من مستولی شده از همین بی کتابی ست. باید هرطور شده خودم را مجاب به خواندن کنم.
در دنیا، از خودم صفت خوبی جز این کتاب ها ندارم. این هم اگر برود، دیگر چه چیزی می ماند؟
این چند روز خیلی به خودم فکر کردم. به همه ی مثبت ها و منفی های وجودی ام. و باید اعتراف کنم تقریبا هیچ چیز زیبایی در خودم ندیدم الا عشق. در ارتباط بین دنیای بیرون و درونم، هیچ چیز ندیدم الا " عزیز ِ رودابه" بودن. اگر می بینی تشکر میکنم، از همین بابت است.
به نتیجه ی دیگری هم رسیدم. غم انگیز بودن خیلی خیلی بهتر از افسرده و مُرده بودن است. 

پی نوشت : دلم برای سانی و حرف زدن شیرینش تنگ شده. 


بعضی جاها هم هست که انگار خدا آفریده برای یک روز لذت بردن با تمام وجود. مثال های نقضی هم برای حرف های طاهره خانم ما پیدا می شود و چه عالی که پیدا می شود. زندگی آن قدر ها هم که می گویند، بی انصاف نیست. دنیا دار مکافات هست، ولی نه اینکه "فقط" دار مکافات باشد. نمی‌دانم. شاید هم تجربه ی من کم است!
برای ما، امروز وجود داشت. لذت تام نبود. ولی از یک جایی به بعدش، فقط برای ما بود و این یعنی زندگی ما را فراموش نکرده. همین اتفاقاتی که می افتد، نشان می‌دهد زندگی حواسش به ما هست. لحظه هایی هم دست از دار مکافات بودنش بر می دارد و آغوش می گشاید.
امشب از لحظه لحظه ام، لذت بردم. حتی از وقتی خاک به چشمم رفت؛ یاد خاطره های عمه افتادم و چیزهایی دیدم که زیاد خوشایندم نبود. من لذت بردم چون به خودم قول داده بودم. گاهی باید به دل مان قول بدهیم فقط لذت ببریم.
شب همه جا دامن گسترده. مرا یاد این می اندازد که راه بسیار درازی پیش رو داریم. امشب با شعر هایی که از انتهای حافظه مان گیر می آوردیم، تک تک قدم هایمان را برداشتیم. تا حالا کسی که این قدر شعر ها برایش صدق کنند، از فاصله ی به این نزدیکی ندیده بودم! پرده ی غنچه می درد خنده ی دلگشای تو.!
خوشایند های حال و روز من، در تو خلاصه می شود. چطور این قدر عجیبی؟!

پی نوشت : خدا تو را برای زندگی و زندگی را برای تو حفظ کند.

پی نوشت ٢ : خوب شد بالاخره تولدت را به من تبریک گفتی، اولین بار بود که تبریک تولد کسی به خودم، بسیار نیاز بود.

پی نوشت ٣ : اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد / من و ساقی به هم تازیم و بنیادش بر اندازیم

پی نوشت ۴ : بینهایت دوسِت دارم 


نوشتن کار آسانی است؟ هیچ جواب درستی برایش ندارم. بگویم گاهی سخت و گاهی آسان است؟ باز هم نه. لااقل می توانم بگویم چگونه شروع کردن نوشته، چندان آسان نیست.
مامان چند لحظه پنجره را باز کرد تا لباس ها را از روی جا رختی توی بالکن بردارد. خودم را پیچیدم بین پتو تا کارش تمام شود و پنجره را ببندد. انگار وقتی سردم می شود، باور میکنم که وجود دارم.
وقتی لا به لای پتو گم میشوی، نرمی اش آرامَت می‌کند. حرارت چای، آرامبخش است و البته که بیشتر از همه ی این ها، یک آغوش گرم است که بدجور می چسبد. 
دایی سرما خورده و به مامان بزرگ درخواست سوپ داده. بوی جوش خوردن برنج کامفیروزی می آید؛ شبیه عطر نان است؛ بوی برکت می دهد.
فضای خانه آرام است. می شود گفت سکوت. همین الان یاد روزی افتادم که باغ عفیف آباد رفته بودیم. همان روز بود که در راه بحث مان شد؟ آلبالو گیلاس و زرد آلو خوردیم و کمی نشستیم و چندتا عکس هم گرفتیم. (هرچند دو نفره نبود.) از خوشی های تابستان تا خوشی های زمستان.! 
این پراکنده نویسی از کجا پیدایش شده؟! باید فکری به حالش بکنم. فعلا فقط میخواهم بنویسم. دلم می‌خواهد از تمام تصویر ها و جمله هایی که به من هجوم می آورند، چیزی نوشته باشم. 
یاد اسفند هم افتاده ام. یادت می آید؟! چقدر روز قشنگ و دوست داشتنی ای بود. 
امروز، آخر کلاس استاد خواست چند جمله با من حرف بزند. نگران شده بود که نکند من از تذکر هایش ناراحت شده باشم. هرچند واقعا ناراحتم نکرده بود. برایم کلی حرف های خوب زد و کلی احساس مثبت به من داد. گاهی ارزش این حرف ها از یادم می رود. سحر همیشه می گوید نمی‌دانم استاد، کله ی صبح این همه انرژی را از کجا می آورد. می گوید وقتی بهش سلام میکنی، با لبخندی جواب می دهد که کل صورتش را می گیرد. می گوید انصافا لبخند مهربانی دارد. 
آه. 
در هر کسی روزنه ای از زندگی هست. همه مان مسئولیم که این روزنه را به یک دیگر هم منتقل کنیم. تا آنجا که می شود، آزرده نشویم. بی خیال دنیا، به خاطر ارزش خودت زندگی کن. 

 


توی ذهنم هر آهنگی به نام یه جایی ثبت شده؛ با هر بار گوش دادنش برمی‌گردم به اون مکان و زمانی که چند روز، چند ماه یا چند سال قبل با اون آهنگ باهاش خاطره ساختم. 

بدون هیچ شک و یقینی و اگه هزار سال دیگه هم بگذره آهنگ my heart will go on منو میبره به کوچه‌ی ظرافت و صبح‌های اتوبوس مدرسه و یه ظهر دل‌نشینی که هانیه و هدیه ته اتوبوس این آهنگ رو خوندن و من تنهایی سمت چپ اتوبوس کنار پنجره نشسته بودم و به خیابون نگاه می‌کردم و بدجور تو حالِ آهنگ غرق شده بودم. 

 "somebody's me" منو میبره به فلکه‌ی فرودگاه و پنج‌شنبه شبِ زمستونی که به خوابگاه برمی‌گشتم و در طول مسیر این آهنگ رو چند بار گوش دادم. اون شب‌ از مسیر کوچه پس کوچه‌ها برنگشتم. کل راه تو خیابون اصلی بودم و سکوت شهر بی‌نهایت زیبا شده بود. یه چیزی هست میدونم راضی نیستی اما شب‌ها از اینکه می‌رسونمت و همراهی‌ت می‌کنم بی نهایت لذت میبرم‌. آه حتی مسیر برگشت با طعم تلخی جدایی باز هم برام عجیب و دوست داشتنیه. 

متاسفانه با موسیقی فیلم "امیلی"، آهنگ‌های Le moulin و La valse، خاطره‌ی خوبی ندارم. منو یاد صبح‌های تابستون میندازه که شوشتری می‌رفتم. در خط واحد برای اینکه انرژی بگیرم و خواب آلود نباشم بارها این آهنگ‌‌های بی کلام رو گوش می‌دادم و حالا حالم ازشون به هم میخوره. حالم از شوشتری و تمام روزهایی که تو شلوغی های بی در و پیکرش گم شدن به هم میخوره‌‌. خدا رو شکر که اومدم بیرون. خدا رو شکر این عذاب رو که مثل خوره به جونمون بود رو به هر قیمتی که داشت ول کردم‌. 

میترسم‌. یه ترس الکی و بیخودی که میدونم راه حلش فرار نیست. تا کی می‌خوام فرار کنم و بهونه بیارم؟ تا سی سالگی؟ چهل یا پنجاه سالگی؟ ویولن زیر تخته و روزی هزار بار چشمم بهش میفته‌‌. وای خدا حتی از خوندن خانه‌ی ادریسی‌ها هم دارم فرار می‌کنم. رودابه پرونده‌ی این قضایای بلاتکیلف رو کی می‌خوای باز کنی و به سرانجام برسونی؟ 

 

* دوسِت دارم. 

یک سالگی‌مون مبارک‌مون!


فقط یک روز در هفته هست که ساعت 10 کلاس داریم. یعنی هر یک شنبه. شاید اختلاف زیادی با بقیه ی روز ها نداشته باشد. جز اینکه مغازه ها باز شده اند و مردم بیشتری در حرکت اند. آفتاب پاییزی نرم و خوشایند است و هوا آرام کننده تر. نمی‌دانم. شاید این ها فقط احساساتی بی اساس باشد.
دلم می‌خواهد چیز های خوبی بنویسم و افکار منفی به  ذهنم راه ندهم. هرچند شاید زیاد راه گریزی وجود نداشته باشد.
البته امروز دیدم که یکشنبه بدی هایی هم دارد؛ مثلا شلوغی پیچ و خم های بازار انقلاب. چیزی که ساعت 7 صبح از آن در امانیم.
می گفت حدود ساعت 12 ظهر را خیلی دوست دارم. چون همیشه این ساعت یا مدرسه بوده ایم، یا دانشکده. آزادی ظهر، قشنگ است. دوست داشتنی ست.
خوب است که حس خوبی داشته باشیم. خیلی خوب است.
من این نوشته را صبح شروع کردم، اما تا الان نتوانستم تمامش کنم. تنها چیزی که میخواستم بگویم این است که انگار زندگی در بعضی ساعت های روز، بیشتر از بعضی ساعت های دیگر جریان دارد.


پی نوشت : طاهره خانم امروز می گفت سعی کنید در همه ی ساعات روز، پر انرژی باشید. ولی وقتی دقت می‌کنم، می‌بینم خودش هم سر کلاس های ساعت 10 تا 12، شادتر و خندان تر است! 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها