محل تبلیغات شما

پنجشنبه ای که گذشت، بعد از مدت ها "زندگی کوتاه است" را تمام کردم. همیشه در حق کتاب ها کم لطفی میکنم؛ آن قدر که حس میکنم دلشان می شکند از این همه خوانده نشدن. یعنی کتاب ها هم حس دارند؟ بنظرم دارند. وگرنه این قدر قوی نبودند، این قدر زیبا نبودند، این قدر "کتاب" نمی شدند.
همان روز میخواستم سراغ "ن کوچک" بروم اما ترسیدم.از خودم میترسم. از اینکه از عهده ی این نسخه ی کوچک انگلیسی اش برنیایم خیلی می ترسم. نکند بازش کنم و بعد رهایش کنم؟ آه.
"ن کوچک" بدان که خیلی دلم می‌خواهد بخوانمت. بدان که خیلی از خودم نا امیدم.
میدانم که بخشی از مُردگی ای که این روزها به من مستولی شده از همین بی کتابی ست. باید هرطور شده خودم را مجاب به خواندن کنم.
در دنیا، از خودم صفت خوبی جز این کتاب ها ندارم. این هم اگر برود، دیگر چه چیزی می ماند؟
این چند روز خیلی به خودم فکر کردم. به همه ی مثبت ها و منفی های وجودی ام. و باید اعتراف کنم تقریبا هیچ چیز زیبایی در خودم ندیدم الا عشق. در ارتباط بین دنیای بیرون و درونم، هیچ چیز ندیدم الا " عزیز ِ رودابه" بودن. اگر می بینی تشکر میکنم، از همین بابت است.
به نتیجه ی دیگری هم رسیدم. غم انگیز بودن خیلی خیلی بهتر از افسرده و مُرده بودن است. 

پی نوشت : دلم برای سانی و حرف زدن شیرینش تنگ شده. 

شعر هستی بر لبانم جاری...

میخوای با خودت چیکار کنی؟

راهی ست راه عشق که هیچش کناره نیست

خیلی ,ها ,ی ,کتاب ,قدر ,کنم ,کتاب ها ,از خودم ,این قدر ,بدان که ,هیچ چیز

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دنیای دلفین ها